قدِ بلند مصطفی
راضیه ولدبیگی
زوزه می کشند، صدایی مثل جیغ چند نفر که از خوشی دزدی و مستی در کوچه های شب دیوانه وار آواز بخوانند؛ آواز می خوانند با جیغی سرد و کشدار که انگاری تمام هوای دود گرفته را پر می کند و تمام هم نمی شود. هوای تاریک درست نمی گذارد ببیندشان. زوره می کشند این چند تا شغال؛ نمی بیند چند تا هستند. مه غلیظ همه زورش را میزند چشم و گلویش را پُرکند تا مادر نتواند راحت نفس بکشد؛ این مه قاتل مثل گوله پنبه توی دهان مادر رفته و چسبیده به گلوی تَر و پُر بغض مادر. مه مثل گوله های نرم پنبه است؛ زینب بچه بود می گفت:
- مامان باید کامل پُرشون کنم. عروسکم قشنگ شده؟ دیگه پنبه نداری واسه دستای عروسکم؟
ادامه داستان ادر ادامه مطلب....